باد تندی داشت می وزید ، گرد و غبار تمام فضا را در بر گرفته بود ، شن قرمز رنگی چشمان همه را می سوزاند ، قسمت کوچکی از پیکر زمین ، تنها نقطه ی روشن و درخشان سطح اطراف بود .
خورشید داشت با نور بازی می کرد ، گویی برای رسیدن به ابرها ، دست درازی می کرد ، دستان خورشید بلندتر می رفت ، تا اوج فاصله ایی نداشت و نردبان دستان خدا کفایت می کرد ، وقتی که بی نشان بی نشان می ماند روی دستان روشن آب !
همان آبی که همیشه شرمسار نگاه های خدایی بود ، خدایی که سرش را بریدند ، وقتی که آرزو می کرد دستانش را به او باز گردانند و یقین داشت که به زودی از شرّ زندگی خلاص می شود و مدام نفرین می کرد :
ـ بیابانی خشک تر از این نبود ؟! کویری بیهوده تر ؟!
و گویی داشت به نگاه های آسمان التماس می کرد :
ـ ای که مرا خوانده ای ، راه را نشانم ده تا در نشان بی نشانی ات ، بی نشان بی نشان بمیرم ...
لجن زار ، خورشید ها را خفه کرد و لاشه ی غروب کرده ی او ، روی دستان خدا داشت در آب فرو می رفت و آب ، خس و خاشاک را به ساحل می زد و گوهر را با خود به قعر دریا می برد ، از ازل طبیعت آب جز این نیست !
بی انصافی بود اگر او را از نگاه های خدائی و آغوش آب جدا می کردند و به نگاه اشنع ترین لجن زده ی زمین بر می گرداندند !
او با تنها قایقی چوبی و دستانی درخت وار ، داشت بیتائی خدائی را ابتشار می نمود .
شگفت انگیز بود جدا شدن از چراغی نیمه سوز و کینه های همیشگی و پیوستن به چتر نگاه های کسی که در نشان بی نشانی ، او را بی نشان بی نشان پذیرا شد ، به هفتمین ابر عروج آسمانی دستانش ، با همان عروج عیسائی ، صدائی محمدی ، عشقی لیلائی و دستانی خدائی ...
کلمات کلیدی: